سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نجات زنبوری

توی عملیات بعد از این که قله ها را تصرف کردیم ،داخل سنگری شدیم که کمی استراحت کنیم،متوجه زنبوری شدیم که توی سنگر پرواز می کرد.آنقدر از زنبور می ترسیدیم که از خمپاره و توپ نمی ترسیدیم.چفیه هایمان را در آوردیم وشروع کردیم تکان دادن تو ی هوا تا زنبور بیرون رفت.کمی هم دنبالش رفتیم که بر نگردد.یک دفعه سوت خمپاره و... سنگر رفت هوا .از آن به بعد ارادت خاصی به زنبور ها پیدا کردیم


+نوشته شده در پنج شنبه 90 مهر 14ساعت ساعت 2:28 عصرتوسط حسین احمدی | نظر بدهید
برچسب ها: داستانک، خاطره
تاریخ روز

دعای فرج